امیرعباسامیرعباس، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره
امیرحسینامیرحسین، تا این لحظه: 8 سال و 1 ماه و 23 روز سن داره

فرشته های خوشبختی

لبخند

امیرعباسم الهی مامان قربونه لبخندت بره. تو شدی همه ی هستیه من .جون مامان وحیده همیشه مواظب خودت باش. امیرم قلب منوبابایی فقط برای تو میتپه. ...
17 بهمن 1393

لخت

  فلفلیه من تو عاشقه این هستی که لباساتو دربیارم اون موقع بسکه دست وپا می زنیوغلت می زنیو میخندی  خودت خسته میشی. انشالله که به زودی تابستون میشه و نمکه من از دست لباسای گرم نجات پیدا می کنه. موشی دوست داریم ...
17 بهمن 1393

بانمک

سلام کوچولوی نازم .صبحه جمعه ت بخیر و شادی باشه انشالله. نفسم حال که برایت می نویسم اگه خدا بخواد خوابی. آخه از ساعت 6 صبح بعد از اینکه شیر خوردی بیداری ودیگه نخوابیدی الان هم تا اینکه گذاشتمت توی گهواره راحت خواب رفتی .امروز هم بابا سرکاره و ما دوتا اومدیم خونه مامان فاطمه وبابا اکبر. امیرعباسم هر روز که میگذرد تو بانمک تر میشی .دردوبلات بخوره توسره مامان وحیده. عباس منو بابا دوست داریم.
17 بهمن 1393

انتظار

سلام عباسم .شبت بخیر و شادی .الهی که حالت خوبه خوبه خوب باشه. امشب هم یک شب زمستانیه دیگه ست ، اما هوا اصلا سرد نیست بنظر هوا بهاری میاد .خب دیگه چیزی هم تا اومدنه خانم بهار باقی نمونده. میدونی امیرم مامان وحیده فقط منتظره خانم بهاره .بهار که بیاد خاطرات بد امسال رو زمستون با خودش جمع می کنه ومیبره خاطرات بدی که هنوز هم از یادآوریشون کلی اشک می ریزم. بیخیال عزیزم . نمی خوام تو روهم ناراحت کنم. امسال بهار یه اتفاقه شیرین تو زندگیمه آره خوشکلم تو ، تو قشنگترین اتفاق زندگیه مامانو بابایی. امسال موقع سال تحویل تو کنارمی توی بغلم البته خوابی آخه نصفه شب سال نو می شه. اما من بیدار میشم و برای تو آرزوهای قشنگ می کنم. عید امسال با عباسم گردش م...
15 بهمن 1393

نق

کوچولوی دوست داشتنیه من نگاه کن در حال نق زدن هستی. اما مامان وحیده نق زدنات رو هم دوست داره. امیرعباسم منو بابایی می میریم برات ...
14 بهمن 1393

آه زندگی(4)

به گفته ی یکی از بزرگان : زن اگر پرنده آفریده می شد حتما " طاووس " بود اگر حیوان بود حتما " آهو " بود اگر حشره بود حتما " پروانه " بود ...او انسان آفرید ه شد تا خواهر باشد و مادر باشد و عشق ! ***** کاش دوران کودکی هم المثنی داشت...! ***** امروز اولین روز بقیه عمر ماست... اگر اولش به فکر آخرش نباشی ، آخرش به فکر اولش می افتی ...!! ***** لعنتـــــــــــی ...!! . . تقویـــم امسالــــم داره تمـوم میـــشـه بسه برگرد......!! ***** میگویند زمان طلاست اما من چشیدم دروغ میگویند ، زمان آتش است ثانیه به ثانیه اش میسوزاند و تا به شعله ت نکشد، نمیگئرد. ...
14 بهمن 1393

پسرخوب*

سلام عباسم ، سلام نفسم الهی که حالت خوبه خوبه خوب باشه. نفسه مامان یادته گفتم جمعه برای عمرم مهمونی می گیریم؟؟ آره خوشکلم جمعه یه روز قشنگ بود مهمونیمون به خوبی وقشنگی برگزار شد وشما از اونجایی که مهمون نواز هستید خیلی خیلی پسر خوبی بودین آره مامان اصلا اذیت نکردی عمرم. الان هم که برات می نویسم بیداری و درحال غلت زدن ، درد و بلات توسرمامان وحیده. نمی ذاری بنویسم . فقط یادت مونده که مامان و بابا دوست دارن؟؟ ...
13 بهمن 1393

مهمونی

دوباره سلام عمرم.شبت بخیر وشادی. الهی که شبهای زیبایی رو پیش رو داشته باشی. امروز دو بار اومدم برات بنویسم برای اینکه جمعه میهمان داریم . عمه هات و عموهات میان پیشمون. البته بابا اکبر ومامان فاطمه ودایی هات هم هستن. خوشکلم شما  شب شیشتون توی بیمارستان بودین و ما نتونستیم برای عشقم جشن بگیریم بخاطر همین جمعه برای شما جشن میگیریم انشالله که مامان از پس 21 نفر مهمون بربیاد وهمه چیز به خوبی برگزار بشه  و غذاهامون خوشمزه بشن . امیرعباس تو نفسه منو بابایی هستی. منو بابایی عاشقانه دوست داریم ...
8 بهمن 1393

غلت*

سلام موش موشیه مامان. الهی که حالت خوبه خوبه خوب باشه. نازگلم حال که برایت می نویسم اگه خدا بخواد خواب رفتی با هزار مکافات. هرروز که میگذره خوابه نازنینم کم میشه. امیرعباسم امروز با یه خبر خوب اومدم ، خوشکلم مونسم نفسم بالاخره شما غلت زدین. ممنون که مامان رو به آرزوش رسوندی. اینقده غصه خوردم تا شما غلت بزنین و الان خیلی خوشحالم. موشیه من امروز دو روزه که غلت زدن رو شروع کردی و اینقده از این کار لذت می بری. صافت می کنم دوباره می چرخی .تمومه دیروز رو کنارت نشستم آخه بیخیال نمیشدی حتما توی دلت می گفتی بیا مامان اینم غلت .اینقده برات می غلتم تا خسته بشی. عباسم روزهایم با تو به قشنگی می گذرند و هر روز که شما پیشرفت تازه ای می کنید خدا دن...
8 بهمن 1393

خانم دکتر

سلام عباسم. صبحه یکشنبه ت بخیر وشادی. الهی که امروز هم یه روز قشنگ برات باشه. حال که برایت می نویسم هوا گرگ و میش است و چیزی نمونده که خورشید خانم طلوع کنه.شما بیدار شدین شیر خوردین و دوباره خواب رفتین اما مامانی دیگه خوابش نبرد بخاطر همین اومدم برات چند خطی بنویسم. نازنینم دیروز رفتیم دکتر پوست. مردکوچک من اینقده پسر خوبی بود که باور کردنش مشکله. همین طور که خانم دکتر صحبت می کرد شما میخ خانم دکترشده بودین تازه هرزچندگاهی لبخندی هم می زدین .ای شیطون خلاصه دکترگفت بخاطر خشکیه هواست و چون پوستت هم خشکه اینجوری شدی باید پوستت رو همیشه چرب نگه دارم. امروز هم بابایی می ره سر کار و منو تو هم می ریم خونه مامان فاطمه و بابا اکبرانشالله ک...
5 بهمن 1393